مجتمع فرهنگی، مذهبی، مسجد و حسینیه سقای تشنه لب فرهنگی،دینی،خبری
|
ضرب المثل شماره 332 بلایی به سرت بیاید که به سر نمرود نیامد! زمانی که حضرت ابراهیم(ع) پیامبر خدا بود، پادشاهی خودخواه به اسم «نمرود» حکومت میکرد. او قصر بزرگی برای خودش ساخته بود. وقتی نمرود شنید که حضرت ابراهیم(ع)مردم را به خداپرستی دعوت میکند، دستور داد او را دستگیر کنند و پیش او بیاورند.
زمانی که حضرت ابراهیم(ع)پیامبر خدا بود، پادشاهی خودخواه به اسم «نمرود» حکومت میکرد. او قصر بزرگی برای خودش ساخته بود. وقتی نمرود شنید که حضرت ابراهیم(ع)مردم را به خداپرستی دعوت میکند، دستور داد او را دستگیر کنند و پیش او بیاورند. حضرت ابراهیم(ع)، نمرود را هم به خداپرستی دعوت کرد، اما نمرود با غرور و خودخواهی گفت: «من سپاهیان و ثروت زیادی دارم. با همه میجنگم و پیروز میشوم. هیچکس حتی خدای تو نمیتواند بر من غلبه کند!» حضرت ابراهیم(ع)فرمود: «از خدا بترس و سرکشی نکن.» نمرود گفت: «از هیچکس نمیترسم. من خدای این سرزمینم! اگر قدرت خدای تو بیشتر از قدرت من است، بگو لشکریانش را به جنگ با من بفرستد تا بجنگیم و ببینیم من پیروز میشوم یا خدای تو!» حضرت ابراهیم(ع)از ایمانآوردن نمرود ناامید شد. به همین دلیل، دست به دعا برداشت و از خدا خواست او را در برابر لشکر نمرود یاری کند. فرشتهای از طرف خداوند به حضرت ابراهیم(ع)نوید داد که خدواند لشکری را خواهد فرستاد. حضرت ابراهیم به نمرود خبر داد تا آماده جنگ باشد. نمرود لشکر زیادی را روانه میدان جنگ کرد. در روز نبرد، حضرت ابراهیم(ع)متوجه شد که تعداد زیادی پشه، بالای میدان جنگ به پرواز درآمدهاند. فرماندهان و لشکریان نمرود که منتظر بودند، لشکری مثل خودشان در برابرشان ظاهر شود، اصلاً به فکر پشهها نبودند. پشهها کمکم آنقدر زیاد شدند که آسمان به خاطر زیادی آنها تیره و تار شد. حضرت ابراهیم(ع)از لشکریان نمرود خواست، پیشاز آنکه پشهها آسیبی به آنان برسانند، توبه کنند و از میدان جنگ بیرون بروند. اما لشکریان نمرود هم مثل خود او خودخواه و مغرور بودند و به حرف پیامبر خدا گوش نکردند. آنها پشهها را مسخره کردند و با خنده گفتند: «خدا سربازانی بزرگتر و قویتر از پشهها نداشت که آنها را به جنگ ما فرستاده؟» دراین هنگام، پشهها به سمت سربازان نمرود هجوم آوردند و پیش از آنکه سربازان بخواهند دست به تیر و کمان و نیزه خودشان ببرند، پشهها مشغول نیشزدن سربازان شدند. سربازها از دست پشهها فرار میکردند، اما فایدهای نداشت؛ خودشان را به سنگ و درخت میکوبیدند تا از سوزش نیش پشه ها راحت شوند. اما کاری از دستشان ساخته نبود. لشکر نمرود، کمکم پراکنده شدند و پا به فرار گذاشتند. بسیاری از سربازان، زیر دست و پای یکدیگر میافتادند. عدهای از آنها خودشان را در آب دریا میانداختند تا از شر حمله پشهها در امان باشند. یکی از فرماندهان سپاه نمرود که از حمله پشهها جان سالم به در برده بود، روی اسبش پرید و به طرف قصر نمرود تاخت. وقتی پیش نمرود رسید، خبر شکستخوردن لشکر را به او داد. نمرود عصبانی شد و گفت: «پشه؟ آخر چطور ممکن است؟» یکی از پشهها که به دنبال فرمانده آمده بود، وزوزی کرد و خودش را نشان داد. فرمانده تا خواست بگوید: «بله، پشهای مثل همین پشه»، پشه یک راست رفت توی بینی نمرود و از آنجا هم وارد مغز او شد. نمرود هر کاری کرد، نتوانست پشه را از توی دماغ خودش در بیاورد و خداوند به وسیله همان پشه کوچک، جان نمرود را گرفت. به کسی که دچار تکبر و خودخواهی شود، میگویند: «بلایی به سرت بیاید که به سر نمرود نیامد.»
نظرات بینندگان
نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |